داستان های قرآنی

این وبلاگ جهت آشنایی مردم با داستانهای که در قرآن نقل شده به وجود آمده است تا مردم از این داستانها پند بگیرند.

داستان های قرآنی

این وبلاگ جهت آشنایی مردم با داستانهای که در قرآن نقل شده به وجود آمده است تا مردم از این داستانها پند بگیرند.

داستان موسی و بنده صالح (به صورت روان)

روزی حضرت موسی (ع) برای مردم سخرانی زیبایی کرد. حضرت موسی اول نعمت هایی را که خدا به آن ها داده بود شمرد سپس داستان زندگی گذشتشان را گفت. ازار های فرعون به بنی اسرایل را یادشان آورد موسی مردم را به گریه انداخت...


برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.


روزی حضرت موسی (ع) برای مردم سخرانی زیبایی کرد. حضرت موسی اول نعمت هایی را که خدا به آن ها داده بود شمرد سپس داستان زندگی گذشتشان را گفت. ازار های فرعون به بنی اسرایل را یادشان آورد موسی مردم را به گریه انداخت.

وقتی سخنان موسی تمام شد مردی آمد پیش او آمد و گفت :ای موسی آیا بر روی زمین کسی هست که از تو دانا تر باشد؟ موسی گفت: نه او پیش خودش فکر می کرد که چون یکی از پیامبران بزرگ خداوند است نمی شود کسی از او دانا تر باشد.

در این هنگام خدا به موسی وحی کرد و فرمود دانشمند تر از تو هم وجود دارد موسی خیلی تعجب کرد خداوند فرمود تو باید شاگرد او بشوی و از او چیز یاد بگیری موسی گفت او کجا زندگی می کند خداوند به او وحی کرد و فرمکود او در جایی زنئدگی می کند که دو دریا بزرگ به هم وصل می شوند موسی گفت نشانه ای برای من  قرار بده تا او را بشناسم خداون گفت یک ماهی با خودت همراه ببر هر جا ماهی گم شد مرد دانشمند انجاست موسی وسایل سفرش را اماده کرد یک ماهی گرفت و آن را در زنبیلی گذاشت و ان را به یورشع که یکی از یارانش بود داد و به راه افتادند چند روز راه رفتن روزی به جایی رسیدند که دو ذریا به هم وصل می شدند موسی آنجا دراز کشید و خوابید یورشع نیز ماهی را روی سنگی گذاشت و استراحت کرد ناگهان باران شروع شد باران روی ماهی ریخت و ماهی لیز خورد به دریا افتاذد موسی از خواب بیدار شد و به راه افتاد کمی که رفتند گرسنه شدند موسی به یورشع گفت ماهی را بیاور تا با آن غذا درست کنیم یورشع نگاهی به زنبیل کرد تازه یادش آمد که ماهی گم شده است یادت می اید که کنار دریا استراحت کردیم همان موقع ماهی در دریا افتاد و من نیز فراموش کردم موسی خوش حال شد زیرا جای مرد دانشمند را پیدا کرده بود ان ها به جایی که ماهی گم شده بود برگشتند مرد لاغری پارچه ای روشیش انداخته و خوابیده بود آثارپیامبری و تقوا در چهره اش مشخص بود او حضرت خضر یکی از پیامبران خداوند بود موسی به او سلام کرد مرد دانشمند چشانش را باز کرئد و گفت در این سرزمین همه بت پرستند و اثری از صلح و سلام وجود ندارد تو کیستی موسی خود را معرفی کرد مرد دانشمند  گفت موسی که پیامبر بنی اسرائیل است موسی گفت من همانم مرد دانشمند گفت چه کسی جای مرا به تو نشان داهده است موسی گفت همان کسی که به من گفته که پیش تو بیایم سپس فرمود ای بنده صالح خدا آیا به من اجازه می دهی از دانش تو استفاده کنم و همسفر تو شوم  مرد دانشمند گفت تو نمی توانی با من همراه شوی زیرا من کارهایی انجام می دهم که علتش را نمی دانی آن وقت به من اعتراض می کنی ان شا الله صبر می کنم و چیزی نمی گویم مرد دانشمند پاسخ داد اگر دنبال من آمدی باید هر کاری کردم چیزی نگویی وقتی سفرمان به پایان رسید خودم علت آن را به تو می گویم موسی قول داد تا چیزی نگوید ان ها راه افتادند و رفتند به شهری در ساحل دریا رسیدند یک کشتی ایستاده بود و داشت مسافر سوار می کرد انها هم سفر نا خدای کشی از ان ها خوشش امد و پول نگرفت وقتی مردم سرشان گرم شد مرد دانشمند چندجای کشتی را خراب و سوراخ کرد موسی خیلی ناراحت شد و از کار خضر تعجب کرد موسی گفت چرا این کار را کردی آیا سزای این ها که ما را  مجانی سوار کردند این است مگر نمی دانی اگر کشتی سوراخ شود همه غرق می شوند مرد دانشمند لبخندی زدی و گفتد مگر قول ندادی در کارهای من چون و چرا نیاری موسی فهمید که اشتباه کرده است او نباید به مرد دانشمند ایراد می گرفت موسی از خضر عذر خواهی کرد و فرمود قولم را فراموش کردم اثین دفعه مرا ببخشای دیگر پیمتنم را نمی شکنم کشتی به شهر دیگری رسید ان ها از کشتی پیاده شدند رفتند و رفتند تا به یک دهکده رسیدند هر سه به دهکده رفتنمد تا از مردم ان جا غذا بگیرند مردم دهکده موسی و خضر و یورشع را راه ندادند و با ان ها دعوا کردند انها از دهکده بیرون امدند.

دور دهکده دیوارهای بلندی کشیده بودند یکی از دیوار ها  خراب شده بود خضر به موسی گفت باید این جا بمانیم و این دیوار را درست کنیم موسی گرسنه و خسته بود او از رفتار مردم دهکده ناراحت و خشمناک بود وقتی دید خضر می خواهد دیوار ان جا را بسازد ایا می خواهی جواب بد رفتاری ان ها را با خوبی بدهی اگر می خواهی دیوار ان ها را بسازی لا اقل پول بگیر تا با ان غذا بخریم.

خضر لبخندی زد و گفت همان طوری که گفتی باید از همدیگر جدا شویم تو نمی توانی با من باشی حالا من راز ان کارهای عجیب را برایت می گویم ان کشتی که وسط دریا سوراخ کردم مال چند نفر بود که غیر از این کشتی چیز دیگری نداشتند کشتی ان ها در دریا کار می کرد و مسافر می برد صاحبان کشتی با درامد آن  زندگی می کردند حاکم شهر دستور داده بود کشتی ها را بگیرند من کشتی را سوراخ کردم تا حاکم خیال کند که کشتی خراب است و ان را برای صاحبانش بگذارد و اما دیوار دهکده روی گنجی ساخته شده بود که برای دو کودک یتیم بود پدر ان ها زیر این دیوار پنهان کرده بود تا وقتی بچه ها بزرگ شدند ان را بردارد اگر دیوار خراب می شد گنج اشکار می شد و مردم پول ها را می بردند من دیوار را درست کردم تا گنج زیر ان پنهان بماند من این کار ها را به خواست خود نکردم بلکه خدا به من وحی میکرد و مرا راهنمایی می کرد این بود علت ان کار هایی را که تو دیدی و نمی توانستی در برابر ان ها صبر کنی.



منبع : سی دی گنجینه سیمای وحی (با کمی تغییرات)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد