مثنوی معنوی(اشعاری قرآنی)
آن یکی می گفت خوش بودی جهان / گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ / که نیارزیدی جهان پیچ پیچ
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ / حسرتش آن است کش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد / در میان دولت و عیش گشاد
ور نکردی زندگانی منیر / یک دو دم ماندست مردانه بمیر
برای مطالعه ادامه اشعار به ادامه مطلب بروید.


آن یکی می گفت خوش بودی جهان / گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ / که نیارزیدی جهان پیچ پیچ
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ / حسرتش آن است کش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد / در میان دولت و عیش گشاد
ور نکردی زندگانی منیر / یک دو دم ماندست مردانه بمیر


همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو / در ریاضات ایینه ی بی زنگ شو

خویش را صافی کن از اوصاف خود / تا ببینی ذات صاف پاک خود

بینی اندر دل علوم انبیا / بی کتاب و بی معید و اوستا


این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید ندا ها را صدا

ترک شهوتها و لذتها سخاست / هر که در شهوت فرو شد بر نخاست

این سخا شاخیست از سرو بهشت / وای او کز کف چنین شاخی بهشت

عروه الوثقی است این ترک هوا / برکشد این شاخ جان را بر سما


هست مهمانخانه این تن ای جوان / هر صباحی ضیف نو آید دوان

هین مگو کاین ماند اندر گردنم / که هم اکنون باز پرد در عدم

هر چه آید از جهان غیب وش / در دلت ضیف است او را دار خوش


هست مهمانخانه این تن ای جوان / هر صباحی ضیف نو آید دوان

هین مگو کاین ماند اندر گردنم / که هم اکنون باز پرد در عدم

هر چه آید از جهان غیب وش / در دلت ضیف است او را دار خوش


مردم نفس از درونم در کمین / از همه مردم بتر در مکر و کین

دشمنی دارم چنین در سر خویش / مانع عقل است و خصم جان و کیش


در حذر شوریدن شور و شر است / رو توکل کن توکل بهتر است

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز / تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مرده باید بود پیش حکم حق / تا نیاید زخم از رب الفلق


ابلهان گفتند مجنون را زجهل / حسن لیلی نیست چندان هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا / هست همچون ماه اندر شهر ما

گفت صورت کوزه است و حسن می / می خدایم میدهد از نقش وی

کوزه میبینی ولیکن این شراب / روی ننماید به چشم نا صواب

مر شما را سرکه داد از کوزه اش / تا نگردد عشق اوتان گوش کش


آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بود زنده ز دریا کی رهد

گر بمیری تو ز اوصاف بشر / بحر اسرارت نهد بر فرق سر


نردبان این جهان ما و منی است / عاقبت این نردبان افتادنی است

لاجرم هر کس که بالاتر نشست / استخوانش سخت تر خواهد شکست...


تن چو با برگ است روز و شب از ان / شاخ جان در برگ ریز است و خزان

شاخ تن بی برگیه جان است زود / ان بباید کاستن این را فزود


گفت ای موسی زمن می جو پناه / با دهانی که نکردی تو گناه

گفت موسی من ندارم ان دهان / گفت ما را از دهان غیر خوان

از دهان غیر کی کردی گناه / از دهان غیر بر خوان کای اله

آنچنان کن که دهانها مر ترا / در شب و در روزها آرد دعا


تخم بطی گر چه مرغ خانگی / زیر پر خویش کردت دایگی

مادر تو بط ان دریا بدست / دایه ات خاکی بد و خشکی پرست

میل دریا که دل تو اندر است / آن طبیعت جانت را از مادر است

ما همه مرغابیانیم ای غلام / بحر میداند زبان ما تمام


ای شهان کشتیم ما خصم برون / هست خصمی زو بتر در اندرون

کشتن ان کار عقل و هوش نیست / شیر باطن سخره خرگوش نیست...


هر کبوتر می پرد در مذهبی / وین کبوتر جانب بی جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی / دانه ی ما دانه ی بی دانگی

زآن فراخ آمد چنین روزی ما / که دریدن شد قبادوزی ما


الم...ذلک الکتب لا ریب فیه هدی للمتقین...

مدتی ابن مثنوی تاخیر شد / مهلتی باید که تا خون شیر شد

ساعد شه مسکن این باز باد / تا ابد بر خلق این در باز

بادآفت این در هوی و شهوت است / ورنه اینجا شربت اندر شربت است

این دهان بر بند تا بینی عیان / چشم بند آن جهان حلق و دهان

ای دهان تو خود دهانه ی دوزخی / وی جهان تو بر مثال برزخی

یک قدم زد ادم اندر ذوق نفس / شد فراق صدر جنت طوق نفس......


حرف قرآن را بدان که ظاهریست / زیر ظاهر باطن بس قاهریست

زیر آن باطن یکی بطن سوم / که درو گردد خردها جمله گم

بطن چارم جز نبی خود کس ندید / جز خدای بی نظیر بی بدیل......




هین مگو فردا که فرداها گذشت / تا به کلی نگذرد ایام کشت

پند من بشنو که تن بند قویست / کهنه بیرون کن گرت میل نویست......


همچو آهن گرچه تیره هیکلی / صیقلی کن صیفلی کن صیقلی......


هین مکن زین پس فراگیر احتراز / که زبخشایش در توبه است باز

توبه را از جانب مغرب دری / باز باشد تا قیامت بر وری

تا زمغرب بر زند سر افتاب / باز باشد ان در از وی رو متاب

هست جنت را زرحمت هشت در / یک در توبه ست ز ان هشت ای پسر

ان همه گه باز باشد گه فراز / و ان در توبه نباشد جز که باز

هین غنیمت دار در باز است زود / رخت انجا کش به کوری حسود


ان یکی امد در یاری بزد / گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت من!گفتش برو هنگام نیست / بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش عشق و فراق / کی پزد کی وا رهاند از نفاق

رفت ان مسکین و سالی در سفر / از فراق یار سوزید از شرر

پخته شد ان خام و انگه باز گشت / باز سوی خانه ی همباز گشت


بشنو از نی چون حکایت می کند / از جداییها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند / از نفیرم مرد و زن نالیده اند