بندها را تار و پود، از هم گسیخت
|
|
موج، از هر جا که راهى یافت ریخت
|
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
|
|
زان گروه رفته، طفلى ماند خرد
|
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
|
|
این بناى شوق را، ویران مکن
|
در میان مستمندان، فرق نیست
|
|
این غریق خرد، بهر غرق نیست
|
در میان مستمندان فرق نیست
|
|
این غریق خُرد بهره غرق نیست
|
امر دادم باد را، کان شیرخوار
|
|
گیرد از دریا، گذارد در کنار
|
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
|
|
برف را گفتم، که آب گرم شو
|
لاله را گفتم، که نزدیکش بروى
|
|
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
|
خار را گفتم، که خلخالش مکن
|
|
مار را گفتم، که طفلک را مزن
|
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
|
|
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
|
ایمنى دیدند و ناایمن شدند
|
|
دوستى کردم، مرا دشمن شدند
|
تا که خود بشناختند از راه، چاه
|
|
چاهها کندند مردم را براه
|
قصهها گفتند بیاصل و اساس
|
|
دزدها بگماشتند از بهر پاس
|
دیوها کردند دربان و وکیل
|
|
در چه محضر، محضر حى جلیل
|
وارهاندیم آن غریق بینوا
|
|
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
|
آخر، آن نور تجلى دود شد
|
|
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
|
کردمش با مهربانیها بزرگ
|
|
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
|
خواست تا لاف خداوندى زند
|
|
برج و باروى خدا را بشکند
|
پشهاى را حکم فرمودم که خیز
|
|
خاکش اندر دیدهى خودبین بریز
|